بیا دلدار من دلداریی کن که روز لطف و ایثارست امروز
دل من جامه ها را می دراند که روز وصل دلدارست امروز
بخندان جان ما را از جمالی که بر گلبرگ و گلنارست امروز
چرا جان ها بر آن لب مست گشتند که آن جا نقل بسیارست امروز
نوای طوطیان آفاق پر شد که شکرها به خروارست امروز
1185
چنان مستم چنان مستم من امروز که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیابد چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ مقامی کاندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان ز مستی در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پی او می دویدم دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز که چون ماهی در این شستم من امروز
1186
چنان مستم چنان مستم من امروز که پیروزه نمی دانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید در این ره نیست جز مجنون قلاوز
اگر زنده ست آن مجنون بیا گو ز من مجنونی نادر بیاموز
قطعه های ادبی...
ما را در سایت قطعه های ادبی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : farhad postihaaa12320 بازدید : 154 تاريخ : چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت: 12:31